رجز گریه
حال و روز لبش بیابانی است
و سلاحش دو چشم بارانی است
توی خیمه اگر که زندانی است
گریه هایش پر از رجز خوانی است
شوق لبیک در صدایش بود
آخرین بی قرار را برداشت
غربت بی شمار را برداشت
حرف پایان کار را برداشت
گوییا ذوالفقار را برداشت
آخرین یار با وفایش بود
برد تا دست آسمان بدهد
سند ظلم را نشان بدهد
یا بهانه به آن کمان بدهد
کاش دشمن کمی زمان بدهد
تازه آغاز ربنایش بود
در دل ظلمت اضطراب افتاد
تا نگاهش به نور ناب افتاد
یاد روی ابو تراب افتاد
دهن تیر تشنه آب افتاد
این ولی باز ابتدایش بود
موی بابا سپید تر شده است
غصه و غم شدیدتر شده است
از علی نا امید تر شده است
چشمش از آنچه دید تر شده است
سر در آسمان رهایش بود
در دلش حسرتی تلاطم کرد
در جوانی تو را تجسم کرد
راه برگشت خیمه را گم کرد
به دل مادرت ترحم کرد
جای تو در پر عبایش بود
#عکس_تولیدی